۱۵ تیر ۸۸ ساعت یک و ۵۱ دقیقه: شیخ کارت دارم فوری

نویسنده : وفا - ساعت ٦:٠٠ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٢ فروردین ۱۳۸۸
 
(دارِجی*، نت، شب)

- خوبه، زوم این میکنم روش. بکش عقب دیگه این لامصّبو. میخوام کِش بیاد، میخوام بزرگ شه، از هم وا شه، دیده شه... . هی آقا! برو کنار. صاف وایسادی جلو دوربین من. نمیبینی فیلمبرداریه؟

- سرکار خانوم، من خودم هنرپیشۀ نقش اول فیلمتونما. گویا شما دچار آلزایمر حاد هستین!

- شما؟! من اصلاً تا حالا دیدم شما رو آقای محترم؟ چرا چرند میفرمایین؟ هنرپیشۀ نقش اول بنده همون شیخ معروفه: خطاطِ خوانندۀ عکاسِ قاریِ نویسندۀ شاعرِ معمارِ منتقدِ وبلاگ نویس.

- خب خوبه که یه قسمتایی از حافظتون هنوز سرجاشه. به وفای تو که من همونیم که گفتی!

- هی دروغگوی لافزن! من پنجاه و یک ساله که شیخو میشناسم. به کلّ تونلای وجودش سرک کشیدم. روی دونه دونۀ آجرای این تونلا خم شدم، وارسیشون کردم، خاک روشونو با انگشتام پاک کردم و گذاشتم سرجاشون. خودش هی گفت «برو عقب. انقدر نزدیک نشو به من. از من فقط لانگ شات بگیر. از دور قشنگم من. بیای نزدیک، تَرَک خوردگی دیوارای منو میبینی، بوی نای کهنگیشونو میشنوی، تلخیی که اینهمه زور زدم پنهانش کنم توی پستوهارو میچشی». مگه گوش دادم؟ گذاشتم هرچقدر دلش میخواد فریاد بکشه، جیغ بزنه. بهش گفتم که بابا والّا بلّا من از این کارگردانای سانتی مانتال تلویزیونی نیستم که دنبال سوژه های تر و تمیزِ ویترینی باشم. من میخوام همین معبدِ مخوفِ مه آلودِ کهنۀ پر از دالان و تونل و سردابو ببینم. میخوام بدم این رنگای مصنوعیم که زدن به در و دیوارش که یه خرده نو نوار بشه رو پاک کنن. میخوام بدم همۀ این گچبریایی که انقدر تابلو مرمّت شده رو خراب کنن. میخوام بشه خودِ خودِ خودِ خودِ خودِ خودِ خودش! اونوخ تو وایسادی میگی من شیخم؟ تو شیخی؟ تو شیخ منی؟ تو که میگی من وادارت کردم همون دیالوگای مألوف و معمول و همه جاییو توی فیلم من تکرار کنی؟ تو که میگی من ازت خواستم سرتو بندازی پایین و هرجا که گلّه رفت، توام بری؟ تو که میگی من بهت گفتم ره چنان رو که رهروان رفتند تا یه وقت خدای نکرده مردم برات حرف درنیارن؟ تو شیخ منی دروغگو؟!

- باور بفرمایین که من خودِ خودشم. چیجوری ثابت کنم بهتون؟ مممم... آهان! اصلاً شما تا حالا از این مسیر رفتین توی معبد؟ بذارین براتون کروکی بکشم.

(مرد کاغذی از جیبش بیرون می آورد و روی آن خم میشود)

بفرمایین. اگه از این مسیر تشریف ببرین، میرسین به من. حتماً بیاین سر بزنین بهم. بیاین، میام. نیاین، بازم میام که ایثارو تمرین کرده باشم. ولی دفۀ بعد اگه نیاین دیگه نمیام تا شخصیتمو حفظ کرده باشم و وقار و انسانیتو. من زور زدم گریه کردم خدا ورت داره از روی زمین؟ انقدر لیبل میزنی، یاد بگیر توضیحشو، تفسیرشو، تعریفشو! گریۀ زورکی ینی چی؟ کلمۀ توخالی ینی چی؟ ینی یه روز هست و یه روز نیست؟ ینی مال یه لحظه اس؟ دوام نداره؟ ابدی نیست؟ خب به جهنم! توی لحظۀ اداشدنش که خالی نیست. توی لحظۀ جاری شدنش که زورکی نیست. همۀ این لحظه ها منم. همۀ این اسلایدا منم. کس دیگه ای نیست. اون دیگری، توهّم توئه. چقدر زجر میدی منو برا فهمیدن این چیز ساده؟ من خودمم خودمو درست نمیشناسم بچچه! من هرلحظه، هردم دارم خلق میشم. اونوخ توی نیم وجبی وایسادی میگی من همه جاتو گشتم، این یکی توش نبود، پس تو تو نیستی؟! در مورد این واژۀ «اصالت» که یکی در میون ایرادش میفرمایین، میشه یه توضیح کوچیک بدین لطفاً؟ هنر اصیل، آواز اصیل، گریۀ اصیل... اینا ینی چی؟ راستی تو عطر تلخ دوس داری وفا؟)) وفا، برای تو هم پرانتزا میاد کنار هم؟ (راستی تو عطر تلخ دوس داری وفا؟) خب الان درست شد. (راستی تو عطر تلخ دوس داری وفا؟) درست شد. (راستی تو عطر تلخ دوس داری وفا؟) الانم خوبه. (راستی تو عطر ...

- کات!!

- چی شد؟ کم آوردی دلنازکِ دهان تنگ؟

- خیر، آزرم با مطالب بلند حال نمیکنه، بنده ایضاً.

* «دارجی» (dareji) لوکیشنی را گویند که برای یک طرف دیالوگ، خارجی است کلاً و برای طرف دیگر، داخلی تر از شیر مادر.


نویسنده : وفا - ساعت ٥:٥٠ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٦ فروردین ۱۳۸۸
 
قطره بر صفحه جاری شد. کوتاه اوج گرفت. در حضیض افتادنش امّا بلند بود. هفده سال؟ بعد چرخید ـ هنرمندانه. رو به بالا، سر به تو برد. خطاط قلم برگرفت. نوک تیز «خ» زخمیش کرده بود. خون از سرانگشت سترد. زمانی باقی نبود.

یک منحنی کوتاه. شیخ به خود پیچید. جای خوبی بود برای ایستادن، آرام گرفتن، نظرکردن به خویش. ایستاد، آرام گرفت، خیره شد به خویش. یک سال؟ دو سال؟ سه سال؟ زمان از دستش بیرون شد. زایش رخ داد: ولد، «واو» کوچکی بود.

«واو» کثرت؟ «واو» دوئیت؟

«واو» وحدت! «واو» الصاق و اتصال! ولد از والد مگر جداشدنی است؟!

قلم دیگر رمق نداشت. خیس شد صورتش از اشکی سیاه. روی صفحه به سجده افتاد. سجده بود یا هم آغوشی؟ ذکر می گفت زیر لب. ذکر آخر را فریاد زد و بعد قامت بست.

«فا» نقش شده بود روی کاغذ.


نویسنده : وفا - ساعت ۳:٠٦ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٧ اسفند ۱۳۸٧
 
پنج شش ساله بودم که دیوان حافظ پدرم را از کتابخانه اش کِش رفتم. مدرسه نمیرفتم ولی میتوانستم بخوانم. از آن زمان تا امروز ـ وقتهایی که در خانه ام ـ هیچ وقت بیشتر از دو سه متر از خودم دورش نکرده ام. ساعتهای زیادی را با مولانا گذراندم، مدتی حسابی با سهراب دمخور شده بودم، شاعران دیگر هم به تناوب وارد دنیایم شده اند و از آن بیرون رفته اند؛ ولی هرگز با هیچ کدامشان احساس قرابت و رفاقتی را که با حافظ داشتم، نداشته ام.

گفتم به تو که به حافظ میمانی. از همان چت سوم و چهارم، کلماتت که روی صفحه ظاهر میشدند، عطر رفیق قدیمیم در اتاق میپیچید. شیخ، تازه فهمیده ام. این خوی حافظ وار تو بود که نمیگذاشت خودم را از دستانت خلاص کنم. دیشب باز دیوان دستم بود و داشتم بهش ور میرفتم که یکهو دلم خواست شما دو تا یک بار هم در حضور من باهم روبرو شوید. نام تو را در دل گفتم و بازش کردم. این غزل آمد:

به سرّ جام جم آنگه نظر توانی کرد         که خاک میکده کحل نظر توانی کرد

گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید                که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

بعزم مرحلۀ عشق پیش نه قدمی         که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون          کجا بکوی طریقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی             غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بیا که چارۀ ذوق حضور و نظم امور (!)      بفیض بخشی اهل نظر توانی کرد

گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ     به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد 
 
 


نویسنده : وفا - ساعت ۸:٠٥ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٥ اسفند ۱۳۸٧
 
آن تصویر، تصویر من نیست و تو آن شب با پیش کشیدن حرفش مجبورم کردی آنهمه دروغ ببافم. البته ماجرای گرفته شدن عکسی از من در منزلی که گفتم واقعیت داشت (آنقدرها هم در خالی بندی مستعد نیستم)، فقط این تصویر، آن نبود. شب اول چتمان بر خلاف تو اصلا فکر نمیکردم حتی یک بار دیگر ببینمت. خواستم از سرم بازت کنم. در تصاویر موجود در ایمیلم گشتی زدم و حالت این بانو به دلم نشست؛ اگرچه چهره اش را نپسندیدم و خودم را زیباتر از او میدانستم! نمیدانم چه چیزی درش بود که تو را اینهمه مجذوب کرد و هی ازش تعریف کردی و آتش حسادت مرا فروزان. صدبار به زبان آمدم که «هی شیخ! اینقدر از این غریبه نگو. این وفای آشنا که روبرویت نشسته خیلی خوشگلتر از اوست ها!» ولی هربار شرم از دروغی که گفته بودم، صدایم را در گلو خفه کرد. میدانم که از همان اول هم میدانستی، با این حال اعتراف به گناه آرامم کرد. مرسی که مجبورم کردی به این اعتراف!


نویسنده : وفا - ساعت ۳:۳٠ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸٧
 
١. نمیدانم این چه بیماری است در من که جوانان خوش سیما و خوش بیان و خوش پوش (و هزار خوش دیگر) را که به طمع آب کردن یخ وجودم (به دروغ) التماس کنان آویزان پاهایم میشوند، به ضربۀ پنجه از خود میرانم و هرچه ناله هاشان جانگدازتر میشود، جان من از نفرت لبریزتر؛ و در عوض دل به سیمای محزون و سکوت تلخ و ردای کهنۀ مشایخی از جنس و رسم تو میبندم. هرچه هست مبارک است؛ که همدمی و همنشینی با رفیقان شفیقی چون تو میی بیغش به کامم میریزد که پاک است از زهر حس پوچ و تهی بودن روابطی از این دست.

٢. بارها به عتاب، خودشیفته خطابت کردم و تو از روی ادب هرگز بر دهانم نکوفتی که: «هی نونهال! هنرمند اگر خود، شیفتۀ آثار و شیوۀ زیستنش (که بزرگترین اثرش است) نباشد که وِل معطل است! هنر اصیل مگر چیزی جز حاصل جوشش و فوران روح الهی دمیده شده در کالبد هنرمند است؟ پس دیگر چه جای نقد؟! مگر از آنِ توست یا از آنِ من که در مدح و ستایشش تعارف کنم؟ هنر اصیل، ظهور خداست. تنها ببینش و همچون من بپرستش!»

٣. آواز هم مثل کلام باید پرمایه باشد تا به دل بنشیند. صدای تو از بُن جان برمیخیزد و حتّی آن طنز تلخ پنهان در همۀ اطوار و گفتارت را هم با خود همراه می آورد. میخوانی و من میبینمت که همۀ مخاطبین، نوازندگان، منتقدین، شیفتگان و خلاصه کلّ عالم و آدم را گذاشته ای سرکار. «رند» میخوانمت و این رندی چه ظهور مَلَسی دارد در آوازت!

۴. به صد زبان به تو گفتم: فکر تو قسمت شده در صد مهم/ در هزاران آرزو و تِمّ و رِم/ جمع باید کرد اجزا را به عشق/ تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق. و تو به صدهزار زبان پاسخم دادی که اتفاقاً آنچه در تو بیش از هرچیز دیگر واقعی است، همین ابعاد و وجوه متعددت است. چه شیرین و ساده گفتی که اگر شاخ و برگهایت را از تو جدا کنند، دیگر «تویی» باقی نخواهد ماند. امّا شیخ، یک چیز نگرانم میکند. میترسم آنقدر از این ـ به قول خودت ـ منشوری بودن وجودت لذت ببری که هی از این طرف و آن طرف هم شاخه و برگ قرض کنی و با چسب مایع بچسبانی به خودت. نمیچسبد! میدانی. شاخه باید از خودِ درخت سربزند و شاخه های سرزده از تو همین امروز هم کم نیستند: خوشنویسی، آواز، ادبیات، شعر، علم دین، علم نفس، علم عشق... . تغذیه شان کن، بگذار همه با هم اوج بگیرند و در آسمان هفتم شکوفه کنند. شیخ، تو حیفی برای این زمین!